تك داستان آموزنده
| ||
|
این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ استادى از شاگردانش پرسید: شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: استاد پرسید: شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: سپس استاد پرسید: استاد ادامه داد: سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند، این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. برچسبها: [ پنج شنبه 29 اسفند 1392برچسب:داستان میزان فاصله ی قلب آدم ها و تن صدا,,,, ] [ 14:37 ] [ سجاد آرام ]
[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:عکس های طنز و خنده دار (42), ] [ 22:14 ] [ سجاد آرام ]
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد... یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم. ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت... به ما باز میگردند برچسبها: یک روزمسئول فروش ،منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهاربه سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود.غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده می کنم... منشی می پره جلو ومیگه:«اول من ،اول من!... من میخوام که توی باهاماس باشم،سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی از دنیانداشته باشم.»...پوووف!منشی ناپدیدمیشه... کنارساحل لم بدم،یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک وتمام عمرم حال کنم.»...پوووف!مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه... هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن»! برچسبها: [ سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:اول رئیس!!!, ] [ 17:30 ] [ سجاد آرام ]
[ یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:به سلامتی همه ی سربازان, ] [ 11:3 ] [ سجاد آرام ]
|
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |