تك داستان آموزنده
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

برای تبادل لینک ابتدا مارا با نام تک داستان آموزنده و با آدرس http://takdastanha.loxblog.com/ لینک کرده و سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد.
 
او در جواب گفت:
 
 در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم  خدایا چرا من؟


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:آرتور اشي,تنيس ويمبلدون,بيماري ايدز,خون, ] [ 21:57 ] [ سجاد آرام ]

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
 
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
 
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:فرشته,دنيا,سرباز,پرستار,شرور, ] [ 17:19 ] [ سجاد آرام ]

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
“چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟”
مرد اول پاسخ داد:
“ نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست ”
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
“تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی”
مرد پرسید:
” به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ ”
“او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:كشتي,دريا,دومرد, ] [ 9:35 ] [ سجاد آرام ]

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!


برچسب‌ها:
[ شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:خـــدا , آرایـشــگـر, ] [ 20:40 ] [ سجاد آرام ]

 
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت . 
 
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
 
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   
 
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
 
  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . 
 
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی نه یه لیوان آب ."


برچسب‌ها:
[ شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:درياچه,نمك,ليوان,هندو, ] [ 11:0 ] [ سجاد آرام ]

 

 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

 

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

 

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

 

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

 

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

 

او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

 

نمی خواهم دیر شود!

 

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

 

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

 

حتی مرا هم نمی شناسد!

 

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

 

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

 

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.....!



برچسب‌ها:
[ جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 23:25 ] [ سجاد آرام ]

داستان کوتاه, داستان آموزنده, داستان پند آموز

يك: نظر يك رياضيدان درباره زن و مرد


روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر

هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !

 

دو: وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم

یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .


 

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:رياضيدان,زن,مرد,خوشبختي,بدبختي,چشم,چپ,پادشاه,پيرمرد,قصر,تك داستان آموزنده, ] [ 11:22 ] [ سجاد آرام ]

 

                             

 

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از  کلیسا برمیگشت …

در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!

خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :

تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه

با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد  : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت :

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست

اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:پيرزن,كليسا,دعا, ] [ 21:49 ] [ سجاد آرام ]

 

داستان آموزنده و بسیار زیبای  ” مرد مسلمان و بیل گیتس “

 عکس   داستان آموزنده “ثروتمندتر از بیل گیتس”

 

 

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

 

گفت: بله فقط یک نفر.

 

- چه کسی؟

 

 

- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در
حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم
که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه
خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد
ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی
این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

 

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

 

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

 

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

 

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!

 

 

 

پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.

 

بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم
تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در
فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند
یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش
کردند اداره؛

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:ثروت,مسلمان,سياه پوست,بيل گيتس, ] [ 10:21 ] [ سجاد آرام ]


 

 

 

مردي مشغول تميز کردن ماشين نوي خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگي برداشت و با آن چند خط روي بدنه ماشين کشيد. مرد با عصبانيت دست پسرش را گرفت و چندين بار به آن ضربه زد. او بدون اينکه متوجه باشد، با آچار فرانسه اي که در دستش داشت، اين کار را مي کرد!

 

در بيمارستان، پسرک به دليل شکستگي هاي متعدد، انگشتانش را از دست داد.

 

 

وقتي پسرک پدرش را ديد، با نگاهي دردناک پرسيد:

 

 

«کي انگشتانم دوباره رشد مي کنند؟!»

 

 

مرد بسيار غمگين شد و هيچ سخني بر زبان نياورد. او به سمت ماشينش برگشت و از روي عصبانيت چندين بار با لگد به آن ضربه زد. در حالي که از کرده خود بسيار ناراحت و پشيمان بود، جلوي ماشين نشست و به خط هايي که پسرش کشيده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

 

 

«دوستت دارم بابايي»
 

 

روز بعد آن مرد خودکشي کرد!

 


عصبانيت و دوست داشتن هيچ حد و حدودي ندارند. دومي را انتخاب کنيد تا يک زندگي زيبا و دوست داشتني داشته باشيد. اين را نيز به ياد داشته باشيد که:

 

 

وسايل براي استفاده کردن هستند و انسانها براي دوست داشتن. اما مشکل جهان امروز اين است که انسانها مورد استفاده واقع مي شوند و به وسايل عشق ورزيده مي شود.

 

 


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, ] [ 20:47 ] [ سجاد آرام ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, ] [ 21:12 ] [ سجاد آرام ]

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید
که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…
شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد
و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده
و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود
و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند
باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت :

اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟
شاگرد با حیرت گفت:
ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟
شیوانا با لبخند گفت:
چه کسی چنین گفته است؟! تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی
و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود
تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست.
مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .
معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!
دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.
چه بهتر!
بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان
فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:شيوانا,عشق, ] [ 11:1 ] [ سجاد آرام ]

 

مرد جوانی ،از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود واز ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان از پدرش خواسته بود که

برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالا خره روز

فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اطاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل توبینهایت مغرور وشاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر

کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود ودر آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلا کوب شده بود ،یافت . با عصبانیت ،

فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت

وپدر را ترک کرد . سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .

یک روز به این فکر اقتاد که پدرش ، حتما خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی ازاین بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند وبه امور رسید گی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق وکاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ودر آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد وصفحات آن را ورق زد وکلید یک ماشین را پشت

جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ،یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی

برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود وروی آن نوشته شده بود :تمام مبلغ پرداخت شده است .

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار

داریم رخ نداده اند .

 

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 27 فروردين 1390برچسب:پدر,ماشين,فارغ التحصيل, ] [ 22:15 ] [ سجاد آرام ]


 

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

 

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 27 فروردين 1390برچسب:, ] [ 21:37 ] [ سجاد آرام ]

   تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه
            كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
            پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
            جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
            پسرك لباس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
            دستهايش مي فشرد .
            لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
            دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
            گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
            .
            صندوقدار قيمت كفشها را گفت :«  6 دلار » .
            پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
            بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
            ... »
            دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
            مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
            بياوريم . »
            من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
            صندوقدار دادم .
            دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
            خانم ... متشكرم خانم »
            به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
            با چي راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
            عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
            دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
            به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
            ، خوشگل نمي شه ؟ »
            چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
            : « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
            بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »


برچسب‌ها:
[ شنبه 27 فروردين 1390برچسب:كريسمس,دخترك,پسر,بهشت, ] [ 16:5 ] [ سجاد آرام ]

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
        داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
        اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
        بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
        پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
        رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
        ولي موفق نشدند .
        شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
        در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
        هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
        جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
        فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
        چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
        دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
        را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
        پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:مرد,پدر,فرشته,دختر, ] [ 15:51 ] [ سجاد آرام ]

چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل
            چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
            دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
            میمیرید ..
            ۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
            از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
            از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
            بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
            مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
            ..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
            بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
            وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
            معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
            وی را تشویق میکنند .


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:غورباغه,ناشنوا,گودال,تسليم,تشويق, ] [ 11:44 ] [ سجاد آرام ]

  مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
          اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
          شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
          روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
          مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
          استخر شيرجه برود.
          ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
          تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
          چراغ را روشن كرد.
          آب استخر براي تعمير خالي شده بود!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:استخر,خدا,جوان,مسيحي, ] [ 11:35 ] [ سجاد آرام ]

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند. يكي از آنها از روي خشم بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شدولي بدون آنكه چيزي بگويد روي شنهاي بيابان نوشت امروز بهترين دوستم بر چهره ام سيلي زد. آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به يك آبادي رسيدند. تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيدو در آب افتاد تا جايي كه نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت بر روي صخره اي سنگي  و به زحمت اين جمله رو حك كرد امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را روي شن هاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ حك ميكني؟! ديگري لبخند زدو گفت: وقتي كسي ما را آزار ميدهد بايد روي شنهاي صحرا نوشت تا بادهاي بخشش آنرا پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما ميكند بايد آنرا روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا از يادها ببرد.   

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:دوست,محبت,سنگ, ] [ 10:37 ] [ سجاد آرام ]

 
 

دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟ گفت نه .

  گفت دوستم داري؟ گفت نوچ؟

     گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟ گفت اصلا؟

        دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت

           پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.

              تورودوست ندارم چون عاشقتم.

             اگه تو بميري برات گريه نميکنم چون من هم ميميرم


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:عاشق,دختر,پسر, ] [ 11:13 ] [ سجاد آرام ]
صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 62 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
موضوعات وب
آرشيو مطالب
شهريور 1394
تير 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 1738
بازدید کل : 1107713
تعداد مطالب : 1229
تعداد نظرات : 668
تعداد آنلاین : 1


Alternative content