تك داستان آموزنده
| |||||||
|
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها: [ شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:خـــدا , آرایـشــگـر, ] [ 20:40 ] [ سجاد آرام ]
برچسبها:
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.....!
برچسبها:
يك: نظر يك رياضيدان درباره زن و مرد روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !
دو: وعده پادشاه پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .
برچسبها: ادامه مطلب
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت … در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!! نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!! مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟! نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!! رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت : من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده ! مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
برچسبها:
داستان آموزنده و بسیار زیبای ” مرد مسلمان و بیل گیتس “
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم
برچسبها: ادامه مطلب
مردي مشغول تميز کردن ماشين نوي خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگي برداشت و با آن چند خط روي بدنه ماشين کشيد. مرد با عصبانيت دست پسرش را گرفت و چندين بار به آن ضربه زد. او بدون اينکه متوجه باشد، با آچار فرانسه اي که در دستش داشت، اين کار را مي کرد!
در بيمارستان، پسرک به دليل شکستگي هاي متعدد، انگشتانش را از دست داد.
وقتي پسرک پدرش را ديد، با نگاهي دردناک پرسيد:
«کي انگشتانم دوباره رشد مي کنند؟!»
مرد بسيار غمگين شد و هيچ سخني بر زبان نياورد. او به سمت ماشينش برگشت و از روي عصبانيت چندين بار با لگد به آن ضربه زد. در حالي که از کرده خود بسيار ناراحت و پشيمان بود، جلوي ماشين نشست و به خط هايي که پسرش کشيده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«دوستت دارم بابايي» روز بعد آن مرد خودکشي کرد!
وسايل براي استفاده کردن هستند و انسانها براي دوست داشتن. اما مشکل جهان امروز اين است که انسانها مورد استفاده واقع مي شوند و به وسايل عشق ورزيده مي شود.
برچسبها: برچسبها: روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید برچسبها:
مرد جوانی ،از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود واز ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالا خره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اطاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل توبینهایت مغرور وشاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود ودر آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلا کوب شده بود ،یافت . با عصبانیت ، فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت وپدر را ترک کرد . سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر اقتاد که پدرش ، حتما خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی ازاین بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند وبه امور رسید گی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق وکاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ودر آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد وصفحات آن را ورق زد وکلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ،یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود وروی آن نوشته شده بود :تمام مبلغ پرداخت شده است . چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند .
برچسبها:
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
برچسبها: تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه برچسبها: مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي برچسبها: چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل برچسبها: مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا برچسبها: دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند. يكي از آنها از روي خشم بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شدولي بدون آنكه چيزي بگويد روي شنهاي بيابان نوشت امروز بهترين دوستم بر چهره ام سيلي زد. آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به يك آبادي رسيدند. تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيدو در آب افتاد تا جايي كه نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت بر روي صخره اي سنگي و به زحمت اين جمله رو حك كرد امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را روي شن هاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ حك ميكني؟! ديگري لبخند زدو گفت: وقتي كسي ما را آزار ميدهد بايد روي شنهاي صحرا نوشت تا بادهاي بخشش آنرا پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما ميكند بايد آنرا روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا از يادها ببرد.
برچسبها:
برچسبها: |
|
|||||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |