تك داستان آموزنده
| ||
|
در بيمارستاني ،دو مرد در يک اتاق بستري بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بيماري ريوي بعد از ظهرها يک ساعت در تخت مي نشست تا مايعات داخل ريه اش خارج شود. اما دومي بايد طاق باز مي خوابيد و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هايشان ، شغل، تفريحات و خاطرات دوران سربازي صحبت مي کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت مي نشست و روي خود را به پنجره مي کرد و هر آنچه را که مي ديد براي ديگري توصيف مي کرد. در آن حال بيمار دوم چشمان خود را مي بست و تمام جزئيات دنياي بيرون را پيش روي خود مجسم مي کرد.
نظرات شما عزیزان: رکسانا
ساعت0:11---22 فروردين 1391
درضمن آهنگ وبلاگتون هم بسیار زیباست.
نفس باد صبا.عشقي از جنس طلا.دوري و دفع بلا.سال پرسود و صفا.ياري از سوي خدا.همه تقديم شما
نوروز مبارك
سلام.
...عجب داستاني بــــــــــــــــــــــــود!!!< br /> خيلي جالب و قشنگ بود. ممنون. برچسبها: [ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:يک داستان حيرت انگيز, ] [ 13:19 ] [ سجاد آرام ]
|
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |