تك داستان آموزنده
تك داستان آموزنده
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

برای تبادل لینک ابتدا مارا با نام تک داستان آموزنده و با آدرس http://takdastanha.loxblog.com/ لینک کرده و سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار
سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظاميان
بودند و گویا هميشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برايم
بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس
رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگي شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو يك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار
باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسير تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “
وصيت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از يكنواختي خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.



نظرات شما عزیزان:

arezoo
ساعت20:02---16 آبان 1390
خوشي وجود ندارد .

چرا ؟


چون آنچه من را خوش كرده است ،


در مقابل چيزي از من گرفته است ،


يعني از من چيزي كم شده نه زياد .


مگر اينكه ياد بگيريم



با ناخوشي ها خوش باشيم


تا به خوبيها برسيم .


خوبي چيه ؟.
salam duste aziz be manam sar bezan age ba tabadule link movafegi khabaram kon...


سجاد
ساعت17:17---10 آبان 1390
سلام عزیزم آپم و منتظر حضورت گرمت بیا و وبلاگم رو با نظرات خوشکلت زیبا کن عزیزم[قلب]


(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بـــیـــــــا نظــــــــــــر بده

(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بــیـــــــا نظـــــــــــــر بده

(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بــیـــــــا نظـــــــــــــر بده







♥▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬♥


خواستم بگم اگه میشه یه کلیک روی انتخاب وبلاگ برتر ماه بکن این عکس دقیق بالای آهنگ وبم قرار داره وقتی کلیک کردی یه پنجره ی جدید واست باز میشه تو همون پنجره ی جدید یه کلمه ی انگلیسی نوشته به نام vote رو این کلمه کلیک کن تا به وبلاگم رای داده باشی ازت ممنونم عزیزم اگه میشه این کار رو بکن

(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بـــیـــــــا نظــــــــــــر بده

(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بــیـــــــا نظـــــــــــــر بده

(وبلاگ عاشقانه)[قلب](وبلاگ عاشقانه)

بــیـــــــا نظـــــــــــــر بده


Kiana_E.B
ساعت15:45---2 آبان 1390
سلام.
آهان پس قضیه این بوده...
مرسی بابت سایتی که معرفی کردی.البته من عکس ازش دانلود کردم نه اون فیلمارو.آخه قبلا همشونو دیدم...
ولی بازم ممنون که به یادم بودین.
راستی قالب نو هم مبارک(یادم رفته بود بگم...)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:داستان آموزنده بخت بيدار, ] [ 22:52 ] [ سجاد آرام ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
موضوعات وب
آرشيو مطالب
شهريور 1394
تير 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 108
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 143
بازدید ماه : 432
بازدید کل : 1094487
تعداد مطالب : 1229
تعداد نظرات : 668
تعداد آنلاین : 1